نفس مامانی و بابایی

عکس های اتاق ماهینم...

ماهین مامان الان که دارم این نوشته رو برات مینویسم..ساعت 6:42 صبح روز شنبه 20 خرداد 1391 هست و من میخوام ساعت 9 صبح برم بیمارستان میلاد که به خواسته خدا شما به دنیا بیاین و من بتونم بعد از 9 ماه انتظار قشنگ شما رو ببینم و در اغوشم بگیرم...قرار بود که شما 4 روز دیرتر به دنیا بیای یعنی 4 شنبه 24 خرداد که بعد از معاینه داخلی که دکتر جدیدم کرد گفت که یر بچه خیلی پایین هست و 2 شنبه بیا برای زایمان ..بعد چون  من خیلی استرس گرقتم که نکنه با این تفاسیر من کیسه ابم پاره بشه و هول کنم..گفتم اگه میشه پس زودتر بیارینش..که گفت شنبه اینشالله.... مامان سودابه و خاله شهرزاد هم اومدن خونه ما خوابیدن از شب قبل و یه دفعه دیدیم که مامان مهوش هم خودش سر ز...
20 خرداد 1391

آغاز 37 هفتگی...و شاید به دنیا اومدن ماهین من...

سلام دختر گلم...مامانی ببخشید که این چند وقت نتونستم بیامو برات بنویسم...خیلی‌ خیلی‌ سرم شلوغ بود ..آخه هم خریدهای شمارو داشتم که بکنم هم اینکه به عید خورد‌و کارهای عیدم زیاد بود...خلاصه اینکه برای عید یکم خرید داشتم..و خریدمو همشو با شما کردم ..چون هر چیزی که میخواستم بخرم..شما هم تو دلم تکون می‌خوردی و من می‌فهمیدم که تو هم حتما خوشت اومده و میخریدمش....عزیزم سال تحویل امسال سال پر هیجانی بود برام..اولین سالی‌ که توام با یه حسه جدید و قشنگ بود...حسی که هیچ وقت نداشتم...خلاصه اینکه ظهره روز ساله تحویل خونهٔ مامان بابایی بودیم..و شام خونهٔ مامان خودم...حسابی با خاله شهرزاد و مامانی و بابایی عکس گرفتیم..(چون من ز...
13 خرداد 1391
1